بسم الله...
چقدر آدم باید روح بزرگ باشه که از خودش بگذره...خیلی سخته ها...
فکرشو کن...یه حسام و یه هادی زخمی...میون کلی داعشی از خدا بی خبر...
هادی زخمی تیر خورده...و حسامیکه میون دو راهیه...
بره و هادی رو تنها بزاره.یا بمونه و خودشو دست خدا بسپاره؟(جمجمه ات(سرت) را به خدا بسپار)
بر عکس ما که هر وقت میخواهیم بی توجهی به یه چیزی رو نشون بدیم میگیم سپردیمش به امان خدا،حسام هم خودشو و هادی رو سپرد دست خدا و دل رو به دریا زد...
عجب انتخاب سختی کرد حسام...ولی مگهمیتونست داداش و رفیقش رو تنها بزاره...نه هادی و حسام واسه هم جون میدادن...رفاقتشون از دوتا داداشم بیشتر بود...
چقدر شده شبیه این داستان ها...
شاید اگه یه فیلم امریکایی میشد تو ایران خیلی طرفدار پیدا میکرد و مثل بمب منفجر میشد.
ولی بعید میدونم ی امریکایی اینقدر شجاع باشه :/
داشتممیگفتم...
حسام موند و هادی...
ولی افسوس که هادی طاقت نیاورد و پر زد سمت خدا...
یکمم از خانواده حسام بگم...
بچه هایی ک با حسام و هادی بودن متوجه غیبتشون میشن ولی ....
از حسام و هادی بعد مدت ها فقط دوتا پلاک پیدا شده بود...
و بیخبری مطلق...
بی قراری خواهر ها و مادر حسام...
و عباس...برادر هفده ساله حسام که نذر کرده بود اگه حسام سالم برگرده...اون هم میره...
و خواهر کوچکش که اونم نذری داشت...اگه داداشم بیاد...چادری میشم...همون چادری که حسام برام خریده...
تا الان باید فهمیده باشید خانواده حسام خانواده خیلی متعصبی نیستن..ولی خوب بچه ها رو تربیت کردن.
و گذشت...
تا بلاخره فهمیدن حسام و هادی اسیر شدن...
یک سال و نیم! تمام حسام اسیر بود...
و بعد یک سال و نیم پیداش کردن...
ولی با چه وضعی...
نیمه جون که چه عرضکنم...
بی جون حدودا...
همین موقع ها بود که من حسامو شناختم...
پیداش کرده بودن...
با بدنی که با تیغ تیکه تیکش کرده بودن و تمام دست و پاهاش پر اززخم های عمیق بود.
بدنش رو عفونت گرفته بود.در نتیجه تب شدید و غیر قابل کنترلی داشت.
استخوان های پاش خرد شده بود.
توی ریه اش یه گاز سمی بود که با هر نفس کشیدنش تاول میزد نای و مری و با هر بازدم سوزشش اون رو حسابی زجر میداد...
حنجره اش آسیب دیده بود و نمیتونست صحبت کنه.
به علت زیاد شدن گلبول های سفید احتمال سرطانی شدن سلول هاش بود.
اون اول کار که توی کما بود...
پاسخ به محرک نداشت.
نمیتونست تنها و بدون دستگاه نفس بکشه.
یادته که اولین بار کچند دقیقه بدون دستگاهتنفس کرد چقدر ذوق کردی فاطمه؟
راستی..احتمال سکته مغزی هم بود!
خلاصه وسط این هیر و ویر تازه دارو ها یادشون افتاده بود با هم سازگاری نداشته باشن...
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
حسام مرد!
برای چند لحظه دیگه حسامی نبود...
حسام توی کما...دکترا قطع امید کردن...همه ناراحت.پر بغض...
میگن دیگه حسام چشماشو باز نمیکنه....
یکی این وسط...خسته و دلشکسته...روضه حضرت زهرا میزاره ...
یهو داد یکی میره هوا...
خدایا...از گوشه چشم حسام اشک جاری شد...
شنوایی اولین حس موقع برگشته و اخرین حس موقع مرگ که از بین میره...
و حالا حسامی ک میره یا میمونه...
تا همینجا بسه دیگه...
خیلی نوشتم...
حالا که دارم براش مینویسم میبینم چقدر دلم واسه نصیحت هاش تنگ شده..
اون نصیحت های قشنگ...علی هواک...خدایا هر چی تو بخوای...